به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما؛ مرکز قم؛ آن قدر در انتظار شهید خود اشک ریخته که چشمهایش سویی ندارد، گویا یوسفِ مادر، قصد برگشتن ندارد؛ حالا پس از گذشت سالها از پایان جنگ، یوسف گمگشته باز آمده؛ آمده تا مادر دوباره برایش بخواند، این بار، اما آوای دلش اینگونه بود «ای دامادم،ای دامادم...».
نُقل میپاشد تا بگوید داغ دلش تازه شده و دوباره میخواند «ای عزیز دلم، پسرم، فدای اسلام، فدای امام حسین».
او فدا شد تا ایران فدا نشود، و این روایتی مادرانه است از مادری که روزی دل کند تا وجبی از خاک ایران جا به جا نشود، وه چه عجیب مادرانی!
این سرزمین از این شیر زنان کم ندارد، کوچه به کوچه اش، محله و خیابان هایش پر است از این شیرزنان، مادران شیر مردان شهید که چهل سال پیش زمانی که غریبهها پایشان را از گلیمشان درازتر کردند، راهی شدند، تا همچون نخلهای ایستاده آبادان، سینه سپر کنند در برابرشان.
در لا به لای کوچه پس کوچههای شهر و در میان آدمهای معمولی، در جایی که خبری از برج و بارور نبود، راهی خانهای شدم تا در آن به گفتگو بنشینم با مادر سه شهید، مادر محمد، احمد و علی جعفری نیا. مادری که احمد را در سال ۶۱، محمد را در سال ۶۲ و علی را هم در سال ۶۶ پیشکش اسلام کرد.
همیشه میگویند مادر اجازه نمیدهد مویی از سر فرزندش کم شود، حالا چگونه است که مادری سه فرزند رشیدش را نوبت به نوبت راهی قتلگاه عشق میکند؟! خدیجه خانم پاسخم را داد، او گفت: هنوز هم با پسرهای شهیدم صحبت میکنم، میگویم خوب راهی رفته ایدای کاش خداوند مرا هم در همین راه بخواهد.
خدیجه خانم از راهی میگفت که قرنها پیش اربابمان حسین (ع) رفته است و فرزندانش را هم فدا کرده.
دلتنگ بود، اما صبور، آلبوم عکس را که ورق میزد و یکی یکی شاه پسرانش را نشانم میداد، قطرات اشک هایش هم سرازیر میشد، او هم همچون مادران دیگر دلش میخواست پسرانش عصای روزهای پیری اش باشند، اما چه کند که اسلام را بر جگر گوشه هایش ترجیح داده.
حکایت قابهای سه نفره در خانه خانه این شهر...این قابهای سه نفره حکایتها دارند، حکایتی که رمزشان در وجود مادر است، این بار چفیه و پلاک، سنگرهای آماده جنگ و یک دنیا تصویر از چهاردهه گذشته میزبان چشم هایم بود، در منزل خانم کارکوب زاده که بی بی زهرا صدایش میکردند.
از فرزندان شهیدش پرسیدم، دو پسرش (عبدالجلیل و خلیل) در سال اول جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند و در سال سوم هم دو دلاور دیگرش اسیر میشوند که منصور به همرزمان شهیدش پیوست و محمدرضایش بعد از سالها اسارت بازگشت.
از او در مورد مادر پرسیدم، محمدرضا میگفت: مادرم بیشتر از شهادت برادرها، به خاطر مجروحیت و اسارت من اذیت شد، اما بسیار صبور بود، روحیه مادران شهدا انگار باید از جایی تامین شود، که اینقدر آرام اند و صبور.
بی بی زهرا با این جملات به یاد آن سالها افتاد، که صدای پای غربیهها گوش فلک را هم کر کرده بود، اما آنها هنوز ایستاده بودند، او میگفت: من اهل آبادانم، خانه ام جبهه بوده، روزی رفتم آبادان دیدم محمدرضا در خانه مانده گفتم مگه جنگ تمام شد؟ گفت نه چند تا تانک عراقی گرفتیم آوردیم برای تعمیر گفتم خب خیالم راحت شد.
مادر شهیدان کارکوب زاده میگفت: به خاطر صبرم از خدا تشکر میکنم، که به من کمک کرد تا گلایه نکنم، بی قراری نکنم تا اجری که قراراست به دست بیاورم را از دست ندهم.
نقش وصیت نامه شهید بر تار و پود قالیمردان خدا، روزی که در جبههها بودند مثل حال این روزهای مادران دلتنگ میشدند، قلم و کاغذ به دست میگرفتند و مینوشتند، وقتی مینوشتند فارغ از دنیا بودند و مقصدشان رسیدن به لبخند خدا بود، نامههایی که وصیت نامه نام دارد و مادری در گوشه این دیار آن را بر تار و پود قالی نقش میزند.
گل بانو به نهضت سواد آموزی میرود تا خواندن و نوشتن بیاموزد، تا وصیت نامه فرزندش را بر قالی بنشاند، او میگفت: به دنبال ماندگار کردن وصیت نامه پسرم بودم به همین خاطر آن را تبدیل به قالی کردم و به دفتر مقاوم معظم رهبری هدیه دادم.
شهید عزت الله کرمعلی پسر گل بانوست، او در لابه لای گفتگو با خدایش نوشته: «از پدرو مادر و دیگر دوستان و آشنایانم میخواهم که بعد از شنیدن خبر شهادتم هرگز برای من اشک نریزند و لباس سیاه به تن نکنند و متأثر نشوند بلکه خوشحال باشند چرا که ما به مطلوب خود رسیدیم. اما همیشه و در هر کاری که انجام میدهید اسلام را ملاک قرار دهید و رضای خدای تبارک و تعالی را در نظر بگیرید و در هرحال گوش به فرمان امام باشید و سخنانش را که به جز قرآن و احادیث چیز دیگری نیست در متن زندگیتان قرار دهید و به آن عمل کنید».
مقصد بعدی من روستای صرم بخش کهک است، جایی در ۲۵ کیلومتری شهر قم، تا با مادر یکی از همرزمان حاج قاسم به گفتگو بنشینم، خانهای روستایی با همان صفا و صیمیت مردمان روستا، در این خانه هم از دفاع مقدس یادگار بود و هم از مدافعان حرم؛ آنها زاده کوچهای هستند که هر خانوادهاش حداقل یک شهید دارد که میتوان به شهدایی همچون احمد گلی، علی فصیحخواه، نقی، باقر و رضا نصراللهی، احمد رضوانلو و محمد حاج احمدی اشاره کرد.
ابوالقاسم رشید در عملیات خیبر به شهادت رسید و ابراهیم هم در سوریه، این را مادر برایم گفت، او زنی غیور بود و مادری غیور پرور، میگفت: هنوز به خاطر شهادت پسرم گریه نکرده ام، اسلام این حرفها را ندارد، اگر آنها نمیرفتند الان شما میتوانستی به راحتی اینجا بنشینی؟ نه.
عکسها و فیلمهای مراسم تشییع ابراهیم را که با هم مرور میکردیم، اسماعیل هم از راه رسید، پسر کوچک خانواده؛ مادر میگفت: هر شب دعا میکنم هر کسی که آرزویش شهادت است به آرزویش برسد، اسماعیل من هم شهید شود.
گفتم شما برای اسماعیل هم آروزی شهادت دارید؟ گفت: مرگ حق است چه بهتر که با شهادت باشد، همانی که پیشه اهل بیت بود.
با چشمان خود، وداع آخر مادران با مردان مقاومت را بارها دیده ام، نسلی از سربازان اسلام که فرمانده شان حاج قاسم بود، همچون مادر شهید صابری که وقتی مادر فرزند رشیدش را شهید دید، با لبخندی مثال زدنی با او هم صحبت شد،ای پسرمای عزیزم.
ایران ما از این دست مادران کم به خود ندیده؛ مادرانی که پا در جای پای مادری دارند که پسرانش را فدای خون خدا کرد، پسرانی رشید که گل سر سبدشان علمدار کربلا بود، همانی که اخلاص و ادبش از او اسطورهای ساخت که تا قیام قیامت همچون ماهی درخشان در جوار خورشید عالم تاب کربلا میدرخشد، مادران امروز ما شاگردان کلاس درس همان مادر اند، مادرانی که از دامن و شیر پاکشان، شیرمردانی همچون حاج قاسم سلیمانی پا به عرصه وجود میگذارند که آوازه خوبی هایشان نه تنها یک ملت بلکه یک دنیا را متحیر شخصیت کم نظیرشان میکند.
حاجی احمدی_ خبرگزاری صدا و سیما_ قم